فیلم «طعم گیلاس» فیلمی ایرانی به کارگردانی هنرمند برجسته «عباس کیارستمی» است که در سال ۱۳۷۵ ساخته و برندۀ جایزۀ نخل طلای جشنوارۀ کن در سال ۱۹۹۷ شد. فیلم راجع به مردی است چهل و اندی ساله به نام آقای بدیعی که قصد خودکشی دارد و پیشاپیش قبر خود را کنار درختی کنده است. او میخواهد قرصهای خوابش را یک جا بخورد و شب در این قبر بخوابد. بدیعی دنبال کسی است که صبح فردای پس از مرگش، روی جسد او خاک بریزد. او با اتومبیل خود در شهر به دنبال کسی می گردد که این کار را برای او انجام دهد و در عوض آن پاکتی با ۲۰۰ هزار تومان پول به عنوان دستمزد به وی دهد.
در فیلم او با یک سرباز، یک طلبۀ افغان و یک کارگر موزه مواجه می شود. سرباز پیشنهاد را رد و هراسان به سمت پادگانش فرار میکند؛ طلبۀ افغان بدیعی را موعظه میکند و خودکشی را برخلاف تعالیم دین میداند؛ اما کارگر موزه که بعداً معلوم میشود پرندگانی مثل بلدرچین و کبک را برای تاکسیدرمی در موزه شکار میکرده، با تعریف ماجرایی از روز خودکشی خودش و این که چطور «یک توت شیرین مانع خودکشی او شده» پیشنهاد او را قبول میکند. در پایان فیلم هنگامی که منتظر دیدن سرنوشت «بدیعی» هستیم، فیلمبرداری تغییر میکند و تصاویری از پشت صحنه، کارگردان و گروه فیلمبرداری و همایون ارشادی (بازیگر نقش بدیعی) میبینیم که از قبر بیرون آمده است. او در پایان به درک تازهای از معنای زندگی میرسد.
تلاش آقای بدیعی در این فیلم برای خودکشی از جنس خودکشی ناشی از افسردگی یا انواع دیگر روان-رنجوری به نظر نمی رسد. ظاهرا بدیعی مشکل مالی یا اجتماعی خاصی ندارد که فشار آن وی را به سمت خودکشی سوق دهد بلکه او گمان می کند در یک بن بست فکری گیر کرده است؛ بن بستی که کارگردان چیزی از آن به نمایش نمی گذارد. اما بر اساس قرائنی می توان به وجود آن پی برد. اولاً بدیعی در دورۀ میانسالی به سر می برد، یعنی همان دورانی که روانشناسان آن را به دوره ای بحرانی همراه با اشتغال ذهنی شدید با گذشتۀ فرد و معنای زندگی تعبیر کرده اند. همچنین آقای بدیعی ظاهراً درگیر پرسشی در خصوص معنای زندگی شده و احتمالاً پاسخ مناسبی نیافته و اینک زندگی را سراسر بن بست می بیند. بن بستی که خودکشی برای آن حکم یک رهایی را دارد. به این اعتبار، او دچار نوعی افسردگی پنهان در حیات خود شده است. افسردگی ای که ناشی از پوچ و بی معنا دیدن دنیا و استیصال در یافتن پاسخی به پرسش های اصلی زندگی است.
سرباز که در آستانۀ استقلال و درگیر دنیای سخت سربازی خود است و حرف های بدیعی برای او نامأنوس به نظر می رسد از ترس پا به فرار می گذارد. طلبۀ افغان نیز بیش از آنکه هدف مرد از این تصمیم را دریابد می کوشد از منظری صرفاً فقهی به مسئله نگاه کند و این تنها کارگر موزه است که توان همدلی و گشایش در دنیای بدیعی را دارد. او که اتفاقاً دخترش بیمار است و برای درمان او نیازمند پول، پیشنهاد بدیعی را می پذیرد اما پیش از آن به وی می گوید: «من یک دفعه از دست اهل و عیال خسته شدم. یک طناب برداشتم و نصفه شب رفتم بالای درخت که خود را حلق آویز کنم. دستم به چیز نرمی خورد که دیدم توت است. درشت و آبدار. خوردم. خیلی شیرین بود. می خوردم تا هوا روشن شد. بچه های دبستانی آمدند پای درخت. مرا آن بالا دیدند. گفتند درخت را تکان بده تا ما هم توت بخوریم، قیل و قال و شور بچه ها را دیدم و از مردن منصرف شدم، یعنی حتی در لحظۀ مرگ هم طعم یک توت شیرین می تواند انگیزۀ زندگی ما بشود».
بدیعی که هنوز در تصمیم خود به قطعیت نرسیده تحت تأثیر سخن پیرمرد قرار می گیرد؛ تو گویی پیرمرد به نحوی ضمنی به آن چیزی اشاره می کند که در روانشناسی به آن «معنادرمانی» گفته می شود. در کوچکترین رخدادها و پدیده ها می توان کل معنای زندگی را دریافت. مهم آن چشمی است که باید «شسته شود». شاید آدمی در زندگی خود با بن بست هایی مواجه شود و شاید خود زندگی را یک بن بست مطلق بشمارد اما معنادرمانی به ما می آموزد که زندگی را آنگونه که هست با همۀ تلخ و شیرین و رنج و لذتش بپذیریم.
پذیرش زندگی باعث کاهش شکوه و گلایه از آن می شود و این آغازی است دوباره؛ همچون آقای بدیعی که در پایان فیلم آغازی دوباره را تجربه می کند و برای نخستین بار از قید بن بست ذاتی زندگی رها می شود. به تعبیری دیگر او از سایه ی درونی خود رها می شود.
در روانکاوی یونگ سایۀ انسان منشأ رفتارهای منفی نظیر خشونت و پرخاشگری است اما زمانی که انسان بپذیرد که دارای چنین بعدی در شخصیت خود است و باید با حقیقت کنار بیاید سایه را تحت کنترل خود درمی آورد. حال نیروی توأم با شور و شعف سایه تبدیل به نیرویی حیاتی برای شروعی دوباره می شود. بدیعی که به سایۀ درون خود آگاه نبوده است پس از مواجهه با کارگر موزه با این حقیقت وجود خود مواجه می شود؛ روحی دوباره در او دمیده می شود و انسانی دیگر می شود.
هدف این تحلیل بررسی ابعاد روانشناختی شخصیت بدیعی و تأثیرات محیطی و اجتماعی بر تصمیم او برای خودکشی است.
این فیلم تحلیلهای روانشناختی متنوعی را به همراه دارد که به چند مورد از آنها اشاره میکنیم:
1. جستجوی معنا: شخصیت اصلی فیلم در جستجوی معنای زندگی و مرگ است. او تصمیم به خودکشی میگیرد و در این مسیر به دنبال فردی است که در آخرین لحظات زندگیاش او را دفن کند. این جستجو نشاندهنده بحران وجودی و تنهایی انسان مدرن است.
2. پذیرش مرگ: یکی از مضامین کلیدی فیلم پذیرش مرگ و مواجهه با آن است. شخصیت اصلی با گفتگو با افراد مختلف درباره زندگی و مرگ سعی دارد به درک بهتری از زندگی و ارزشهای آن برسد. این تعاملات نشاندهنده تلاش انسان برای یافتن معنا در زندگی و مرگ است.
3. تنهایی و ارتباط: در طول فیلم، تنهایی شخصیت اصلی و تلاش او برای برقرار کردن ارتباط با دیگران مشهود است. این روابط بهنوعی به او کمک میکند تا احساساتش را بیان کند و شاید بتواند به آرامش برسد.
4. چالشهای روانی: شخصیت اصلی در فیلم با چالشهای روانی متعددی روبرو است. او در تلاش است تا از بار روانی تصمیم خود برای خودکشی رهایی یابد. این چالشها نمایانگر بحرانهای روانی ناشی از فشارهای اجتماعی و فردی است.
5.استعارهها و نمادها: استفاده از نمادها و استعارهها در فیلم به تحلیل عمیقتر مضامین کمک میکند. گیلاس به عنوان نمادی از لذت و زندگی، در تضاد با مرگ قرار دارد و این تضاد به خوبی در فیلم به تصویر کشیده شده است.
نتیجهگیری
فیلم «طعم گیلاس» نه تنها یک داستان درباره خودکشی است بلکه یک تأمل عمیق بر روی زندگی، مرگ و جستجوی معنا در دنیای مدرن است. کیارستمی با خلق فضایی پر از تنشهای روانشناختی و فلسفی، بیننده را به چالش میکشد تا درباره انتخابها و تجربیات انسانی خود فکر کند. این اثر نه تنها یک فیلم هنری بلکه یک دعوت به تفکر عمیق درباره زندگی و ارزش آن است.
چاپ شده در مجله بهروان، نشریه تخصصی روانشناسی و روانپزشکی
کاری از: فاطمه صادقی، کارشناس اداره مشاوره مبتنیبر سبک زندگی اسلامی_ایرانی دانشگاه علومپزشکی کردستان
افراد آنلاین | 0 |
بازدید صفحه جاری | 1 |
تاریخ بروز رسانی | 1403/09/05 |
بازدید امروز | 10 |
بازدید دیروز | 158 |
بازدید کل | 103189 |